عکس پیرامون وارونه گی

مازیار بهزادپور
www.maziar_840@yahoo.com


یک مستطیل در نظر بگیرید و فکر کنید عکس یک چشم است که روی پوست زیر نگاه ماتش پر از چین و چروک است،یک قسمت از ابرو هم پیداست و دست آخر اگر خوب نگاه کنید بخشی از پیشانی.
چشم های بی روح توی عکس که در میان چین ها محصور است جایی در آن سوی عکس را می نگرد،جایی در صورت شما و نگاه خیره اش آخرین نقطه ازروحتان را می جوید درست همان جا که فراموش می کند، پیر می شوید و بعد از انکه مثل عکس چروک خوردید، از بین می روید. زیرصفحه ای که عکس را روی آن تصور کرده اید نوشته شده است صد سالگی- پیرامون وارونه گی. حالاکه خوب ذهنتان فعال شد به مغزتان می رسد ،نکند این عکس، عکس صد سالگی خودتان است که از بد حادثه به دستتان رسیده است و هر چه تلاش می کنید درست و حسابی نمی توانید تشخیص دهید منظور از فرستادن این عکس برای شما چه بوده است.اما پایین چشم ها درست زیر تصویر چروک خورده چشم ها اسم مرا می بینید.
حالا که دنبال خیالات من آمدید باید پشت عکس را هم نگاه کنید و خواهید دید یک سال نامشخص عکس را گرفته اند سالی در صد سالگی شما،اما الان سال و روز و ماه را دقیق می دانید و کاملا مطمین هستید که چیز مسخره ای در حال وقوع است و در حالی که آن را به همسرتان که او هم مثل شما تر وتازه است نشان می دهید می گویید: این و یه احمق نویسنده برام فرستاده.
او هم با وجودی که از جریان چیزی نمی داند وتنها کنجکاویش گل کرده است می پرسد: از کجا فهمیدی نویسنده بوده؟ و شما هم که همین جوری – البته به نظر خودتان- یک چیزی گفتید
برای این که جوابی داده باشید می گویید: حتما نویسنده بوده چون همه شان احمق هستند و درست مثل بچه ها فکر می کنند. مخصوصا وقتی قیافه حق به جانب به خودشان می گیرند.
همسرتان بعد یا قبل از این که شما همچو چیزی بگویید حسابی کنج کاو شده که جریان چیست تا این را می شنود ظرف کنج کاویش که مثل جام هایی از جمجمه و شاخ حیوانات می ماند پر
می شود و سر می رود وعکس را از دست شما می قاپد و جلوی چشم هاش می گیردو عکس را می ببیند شروع می کند به خندیدن ، حالا نخند، کی بخند ودر همان حین شما را نصیحت می کند که با یارو نویسنده دوستی نکنید.شما هم کلافه از عکس و حرف های همسرتان که تو جمجمه تان می پیچد، با وجودی که نویسنده را نه دیده اید و نه می شناسید و نه اسم اش را می دانید- هنوز معروف نشده- برای این که زود خلاص شوید قبول می کنید و قول می دهید که دیگر با من صحبت نکنید و با عصبانیت ساخته گی عکس را از همسرتان می گیرید و پرتش می کنید روی میز یا یک جای دیگر مثلا مبل-هرچند نمی دانم مبل دارید یا نه-و به همسرتان می گویید یک لیوان چای بیاورد.یا بهش می گویید هنوز تو فکر این هستید که عکس را کی براتان فرستاده است و یادتان می رود که انگار با من آشنا بودید.همسرتان هم یادش رفته شما چی بهش گفته اید و برای شما چای می آورد و به اتفاق شما و همسرتان چای را هورت می کشید در حالی که روی همان مبل که نمی دانستم دارید یا نه نشسته اید به اسم من تکر می کنید که آیا جایی مرا دیده اید ،ندیده اید...ولی هیچ یادتان نمی آید اسمم را شنیده باشید و بعد احتمالا دوباره ،اگر صدای هورت کشیدن همسرتان یا شما بگذارد، همسرتان یا خودتان باز به عکس فکر می کنید و این افکار تا شب که باید بخوابید توی سرتان دور می زند،و این فکر حتا توی رخت خواب هم شما را رها نمی کند و هر چه توی رخت خواب این دنده و آن دنده می شویدفایده ای ندارد و فکر عکس خواب را از چشم شما ربوده است و نمی گذارد بخوابید و مرتب و بی اختیار بدون آن که بخواهید مثل خیلی چیزهای مزخرف دیگربهش فکر کنید توی ذهن شما باقی مانده است و عین سریش به شما چسبیده است جوری که در آن وقت شب شما را مضطرب و گیج می کند و شما هم برای آنکه آرام شوید و بتوانید، بخوابید یا برای آن که کنجکاوی احتمالی تان را فروبنشانید-من از کنجکاویتان بی اطلاع هستم- دوباره به عکس و تصویری که توش جا خوش کرده است، نگاه می کنید تا آرام شوید.اما توی عکس چیزهایی پیدا می کنید که با یک نگاه هیجان زده، متوجه اش نشده بودید.حالت ابرو های پژمرده توی عکس ، نگاه خیره و بی روحش، چشم های خشک شده از پیری وهزار تا چیز دیگر.و به همین دلیل به جای آنکه آرامشتان را به دست آورید بیش از گذشته نگرا ن خودتان می شوید واین موضوع که عکس صد سالگی تان را می بینید بیش تر نگرانتان می کند و احساس ناخوشایندی را که از آغاز گرفتارش شده اید ،تشدید می کندو از آنجا که ممکن است جای شما همسرتان برود و عکس صد سالگی چشم شما یا خودش را بردارد و نگاه کند برای او هم احساس نگرانی می کنید .
به هر حال ممکن است عکس تا صبح دوام فیزیکی نیاوردو شما یا او یا همسرش یا همسر خودتان آن را پاره می کند و دور می ریزد.ولی از آن جا که مامی توانیم از فیزیک عبور کنیم ، دوام متافیزیکی عکس بسیار بیشتر خواهد بود و خلاصه فکر آن دوام بیش تری خواهد داشت و از خودش خیالاتی توی ذهن شما باقی خواهد گذاشت که مثل خوره ذهن تان را می خورد.
خیالاتی بی سروته و سوال هایی بی جواب. کی این عکس را گرفته؟ کجا این عکس را از شما گرفته اند؟ نویسنده ای که این عکس را برای شما فرستاده است ، شما یا همسرتان را از کجا می شناسد؟ اصلا نویسنده بوده یا عکاس یا هیچ کدام؟یا غریبه ای بیکار بوده که تنها می خواسته خودش را یک نویسنده احمق جا بزند.
اما این ها واقعا آن چیزهایی نیستند که شما را آزار می دهند،همه ی این سوالات پاسخ هایی دارد که همه شان قابل فهمند و منطقی.می توانید نویسنده را به راحتی پیدا کنید-البته اگر ارزشش را داشته باشد- و بر خلاف میل همسرتان که شما را از رابطه با او منع کرده ،باهاش آشنا شوید و همه این سوالات را ازش بپرسید.
نه این مشکل شما نیست.مشکل شما از مسایل فیزیکی عبور کرده است.چیزی که بیش تر شما را آزار می دهد،شباهت های انکار ناپذیر آن عکس با شما یا همسر شما ست و این شباهت برای شما یا همسرتان که هنور خوابیده است انکار ناپذیر است،و عکس صد سالگی تان هرگز عکس نبوده است و بیشتر وارونه گی یوده است و خیلی وقت است که حس می کنید وارونه شده اید یعنی برعکس شده اید.
با این خیالات تا صبح با خودتان می گویید با گذشت زمان بهتر می شوید و بالاخره خوب می شوید.می گویید اگر دور و ورم شلوغ شود بهتر می شوم و از وارونه گی در می آیم.با این خیالات خودتان را تا صبح مشغول می کنید و امید دارید فراموش کنید
اما صبح به محض انکه از خانه خارج می شوید، در می یابید اوضاع جور دیگری است، و شما و متاقیریکی که دنبالتان می کند هر که را می بینید فورا با عکس پاره شده مقایسه می کنید و همیشه به یک نتیجه واحد می رسید، عکس، زنده، جلوی چشمتان ظاهر شده است.به همین دلیل دیگر حوصله قیافه های در هم و برهم و چشم های بی روح کسانی را که شما بهشان برخورد می کنید ندارید.نگاهشان جوری است که انگار با آن چشم های بیمارو تحریف شده و وارونه، به شما زل زده اند،درست به چشم های شما.از این که توی مردمک چشم های آنها عکس چشم های خودتان را ببینید وحشت دارید.
قیافه های بدترکیب و پر از شیار ومشکل خودت را مثل خاک آب نخورده شکسته و بد ترکیب
می بینی و به همراهش عجوزه هایی را می بینی که لب ها شان را ماتیک زده اند و روی لپ هاشان را سرخاب مالیده اند و بوی عطر ترش شده می دهند.نکبتی هایی با قامت دال و ریش تنک و جوش های سر سیاه پیر.
تمام این تصورات مالیخولیایی موجب می شود شما به خانه برگردید، تا مگر بتوانید استراحت کنید و از شکل درهم ریخته ی دیگران، آسوده شوید.اما من انتظار ندارم شما در خانه هم چندان آرامشی پیدا کنید و به هرحال کرم سیب توی خود سیب است و شما نمی توانید از خودتان فرار کنید و اوضاعتان از آنچه خودتان فکر می کنید، بدتر است و مصیبت شما را رها نکرده است و توهم دوباره ، خواب را از چشم شما می گیرد و خلاصه ساعات و لحظه ها چندان فرقی با هم برای شما نخواهند داشت و روز ها و شب ها همانند هم با همان تصور مالیخولیایی می گذرد و شما هر صبح بیش تر از دیروز احساس خسته گی می کنید و بدنتان زیر باری سنگین اش کمر خم کرده است وبدتر از آن احساس می کنید هیچ راه فراری ندارید و توان آن که بیرون از خانه بروید را ندارید و اجبارا خودتان را در خانه تان زندانی می کنید، بهانه ای می تراشید و به همسرتان می گویید سر کار نمی روید.این جور شما مجبور نیستید قیافه صد سالگی دیگران را تحمل کنید، پیری که تنها در صورتشان نمود پیدا کرد ه است.بدنی جوان با صورتی تکیده. اما همسرتان او را چه می کنید؟ او هم با صد سالگی اش جلوی شما راه می رود و کنار شما می خوابد در حالی که بدنش جوان است و صورتش صد ساله، یا حتا خودتان وقتی جلوی آینه دستشویی می ایستید و دستتان به صورت خودتان می خورد یا وقتی تلویزیون نگاه می کنید.اما شما می توانید از همه این چیزها به نحوی حذر کنید اما از فکر و خیالش نه، یادتان هست که ما توی متافیزیک سیر می کنیم و دوام فکرها این جا به قرنها می رسد و اگر شما احتمالا برای آرامشتان شروع کنید به حساب وکتاب و جمع و تفریق سنتان و فاصله اش تا صد سالگی انتظار نداشته باشید درست از کار در بیاید، که نمی آید و شما بیشتر سر در گم می شوید و حتا به نتایج عجیبی می رسید،صد سال مانده تا صد سالتان شود؟نه این قدر شور، حسابتان هم ضعیف است.سرتان دچار دوران است هواستان را نمی توانید جمع کنید و خسته شده اید و مثل مرده ای بیدار توی جایتان می افتید و هیچ گاه از آن خلاصی ندارید و هر بار توی سکوت ذهن پریشانتان ،شروع می کنید به بازی در کابوسی جدید ، انگار ذهنتان مثل مغزتان ترک ترک شده باشد شروع می کنید به شکاف برداشتن، پوسته ذهنتان می شکند ودوباره پوسته جدیدتان چروک می خورد و این کاربارها وبارها تکرار می شود انگار خشک شده باشید .توی کابوستان همه چیز کش می آید به چیز دیگری تبدیل می شود و آن قدر ادامه می یابد تا خودش را گم می کند و شکل اش را از دست می دهد و به یک چیز تبدیل می شود، به شما یا همسرتان یا من وهمسرم .توی هم می رویم و توی اسیاب ذهنتان به هم می ریزیم و عین کاغذ آب خورده می شویم، چروک، با کلماتی که جوهرشان کش آمده است و به هم ریخته است و سرانجام وارونه.
وقتی من یا همسرتان شما را روی تختتان با صورت سیاه شده از مرگ ،پیدا می کنیم هیچکداممان تعجب نمی کنیم که مرده اید،همه ما می دانیم که صد سال عمرطولانی است .








































































 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33893< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي